اگر دست محبت سوی کس یازی ،به سختی اورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است..
که سرما سخت سوزان است...
دی ماه سال 1391 حدود ساعت 18:30 از جاده کمربندی جنوب شهر شیراز حوالی تقاطع شهرک بزرگ صنعتی در حالی که اهنگ "زمستان است" با صدای دل انگیز استاد بی بدیل اهنگ ایران محمدرضا شجریان از پخش ماشینم طنین انداز است.
این دو توئما نوعی حس سخت سرما سوز از تلاقی عینیت وذهنیت را در وجودم دوانیده است .
به ارامی در پشت رل نه انگار که راننده ام بلکه چونان در خود فرورفته اگر بگویم چمپاته زده ام بیشتر وبهتر ترسیمِ تصویر سازی از ان هنگام کرده ام.
ارام می رانم و دل ودیده به اطراف و باد و کولاکی که در منظر بیرون میبینم بیشتر دارم تا مقررات ایین نامه ایِ توجه به جلو .
در چندین متری جلوتر و در سمت راست جاده دو نفر توجه مرا جلب می کنند نزدیکتر که می شوم یک مرد و یک زن که مقادری کارتن کهنه را با دستان بی حس از سرما و منگنه دوزانوایِ خود سفت چسپیده اند در حالی که با تکان دادن سرو تن در خواست و امداد می طلبند تا از سوز سرما ی ان مهلکه هم نجات یابند و هم به مقصد برسند.
بنده حیران طبق عادت همیشگی خود نمیتوانم خطر و ...را بهانه عدم نوع دوستی کنم به کنار جاده ماشینم را هدایت می کنم و مرد ضمن دعاهای بسیار در خواست باز کردن جعبه عقب را دارد ونیم تشری هم به زن می زند که گل پاهات را قبل از سوار شدن پاک کن که ماشین مردم را گل الود نکنی ,خیلی دلم می گیرد اخه دوران و روزگار مرا بیش از حد دل نازک وحساس کرده است بغض گلویم را می فشارد و نیم نگاه تندی به مرد میکنم حاکی از اینکه هی اقا بی جهت ما را تقدیس ننماید وبا نوع خودم مفروق نفرمائید ,ما خود خاکی وگل الود ذاتی هستیم و حرمت خاکیمان را با تعرفات مد شده روزگار نشکنید.
در نزدیکی شهرک مهدی اباد از سخنان زیر لبی و یواشکی مزد زن فهمیدم که جایی که باید کارتن کهنه ها را بفروشند در ان سمت خیابان و رفتن به انجا و رسیدن به دور برگشت و سرمای تند همراه با باد و باران برایشان دشوار است رفتم واز دور برگردان به ان سمت جاده رفتم و در نزدیکی پمپ بنزین که محل خرید کارتن کهنه ها بود نگهداشتم
خدایا ! دیدم که مرد در حالی که ریالی در جیب نداشت هی دست به جیب های خالی می برد و میگفت اقا چند تقدیم کنم , سوختم انجایی که زن گفت مرد چرا خودت را رنج و زجر می دهی اقا ببخشید ما پولی جهت کرایه نداریم
خودم میدانستم ولی نخواستم که غرور مرد نان اور خانه را که روزگارش تیپا زده بود بیشتر بشکنم خودم را به نشنیدن زدم وگفتم دوست من دست به جیب مبر بنده کرایه کش نیستم کارتن هایتان را بفروشید تا رفیق نیمه راه نباشیم .
خدای من دیدم که شاگرد مغازه و بنک کهنه خر انها را رد کرد که من شاگردم و امروز استادنیست ایشان به اصفهان رفته وما خریدار نیستیم از مرد اصرار و از شاگرد افغانی تشر و رد کردن بلاخره مرد وقتی دید اصرار فایده ندارد روی دو زانو نشست و کارتن ها را در کنار مغازه رها کرد و در حالی باد زو زو کشان با هر هجومی تکیه ای از انها را به سویی پخش میکرد و سرمای سوزناک هوای زمستانی و اه و ناله زن و دل ریش ریش حیران و اهنگ سوزناک زمستان است , زمستان استِ شجریان و مرد وارهیده در هم امیزند تا تراژدی خفته در دل کتاب های کهنه و خاک گرفته در قصه هایِ شب های زمستانی کودک درونم به یک باره در منظر دیدگانم به روی صحنه رود
تا در باورم بگنجد که هر حکایتی و قصه غصه ای فقط مال ذهنیت نویسنده و سطور کتابها نیست باید دید تا از خیال نازک و شیرین کودکانه ات عبور کند و در باور وجودت بنشیند که هر قصه ای و هر غصه ای داستان نیست .
خدایا من نه جرات داشتم که دست به جیب ببرم و ونه توان نگاه کردن به چهره مرد را داشتم و نه تاب سوز و اه زن را
ذر این بین طنین صدای بهت الود وحقیقت گویی دلم را ارام کرد
زن بود که گفت: مرد خدا کریم است پس فردا قراره یارانه ها را به حساب بریزند
خدا پدر احمدی نجات را بیامرزد
بله شاید همین برای احمدی نژاد کافی باشد و کافی بود تا .....
همین
قضاوت با شما
پی نوشت:
این مطلب نه به جهت دفاع از عملکرد جناب احمدی نژاد می باشد و نه نشانگر دیدگاه سیاسی نویسنده است،
مطلب قصه غصه ای است بر اساس یک رویداد واقعی که نویسنده ان را تجربه شخصی کرده است
باشد که مدیریت کلان اجرایی و تصمیم گیران نهایی عرصه سیاست با درایت بیشتری و با توجه به واقعیت
موجود ونیاز مردم وملت ، خدمت به مردم مسلمان خود را در رأس اهداف نهایی نظام باز تعریف نمایند


